خداحافظي با مي مي.....
انگار همين ديروز بود كه تو كم كم در وجود من جايي به وسعت تمام دنيا باز كرده بودي وهر روز بي تاب تر از روز قبل منتظر رسيدن روز موعودمان و لحظه در آغوش كشيدنت بودم و با گذشتن ثانيه ها و نزديك شدن به لحظه ديدارمان نگراني كه شايد اولين حس نگراني مادرانه ام بود ذهن سرشار از وجود توام را مشغول خود كرده بود كه آيا من توانايي اين را دارم كه كودك دلبند خود را بدون كمك با شيرهاي كمكي تغذيه كنم ؟؟؟ واين نگراني حتي تا هفته هاي اول پس از تولدت نيز همراه من بود تا اينكه به كمك خودت و دلگرمي هاي مامان عفت جون مهربون با موفقيت اون روزها را پشت سر گذاشتيم و به كلي اين نگراني را فراموش كردم.... هنوز يادم نرفته بار اولي را كه قرار بود تو شير بخوري ...